فقط پایین 18 سال بیان تو!
GoOoOoOoD GIrL شوخیدم!
نگاهت میکردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی. چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی. یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی ... با آنهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی. شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟! در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری ... شام خوردی ؛ و باز هم با من صحبت نکردی. بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی. اشکالی ندارد ... من صبورم، بیش از آنچه که تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو ... به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی ... خدا می داند ، ولی ... آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود ! و آن روز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود سوالی که بیش از یکبار نمی توان به آن پاسخ داد خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا میخورد ، روی تخته سیاه قیامت اسم ما را در لیست خوب ها بنویسند خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم و بدانیم که دفتر دنیا چرک نویسی بیش نیست چرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است
دیروز صبح که از خواب بیدار شدی،
حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی
وقتی داشتی این طرف و آن طرف میدویدی تا حاضر شوی فکر می کردم
بعد دیدمت که از جا پریدی.
تمام روز با صبوری منتظر بودم.
متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،
بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی.
باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،
موقع خواب ...، فکر می کنم خیلی خسته بودی.
احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.
خیلی سخت است که در یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.
دوست همیشگی و دوستدارت : خدا
[-Design-] |